سلام دختر ۲۹ ساله هستم . من در زندگی احساس میکنم فرد نالایق و بی فایده ای برای جهان پیرامون خود هستم. چرا؟ چون در زمان گذشته و حتی حال به دلیل سادگی بیش از حد هیچوقت قادر نبودم و نیستم در موقعیت های مختلف شوخی یا جدی از خودم دفاع کنم و طرف مقابل رو مجاب کنم که نمیتونه به حریم من تجاوز کنه و کنار بکشه حالا یا کلامی یا غیر کلامی.
در زمان نوجوانی مورد انواعی از حالات آزار و اذیت ناشی از کنجکاوی جنسی پسر خالم شدم اما به خاطر خجالت و اینکه فکر میکردم با گفتنش تنها کسی که سرزنش میشه خودم هستم (مثل تقصیر خودته بد لباس میپوشی!!! و ... از سوی مادرم) این مشکل رو بازگو نکردم و این پسر خاله همینطور به رفتار زشت و زننده خودش در غالب شوخی ادامه میداد. حتی باورتون نمیشه به قدری این آدم بی شخصیت و کثافته که همین چند سال پیش باز یه حرکت زشت ازش دیدم ....
خلاصه میتونم بگم تقریبا فاقد هیچ گونه اعتماد به نفسی هستم و همیشه در هر موقعیتی انگار این حس کم و بیش همیشه در من وجود داره که حق با طرف مقابله و من دارم بیخود بحث میکنم.
متاسفانه انقدر نحیف و بی قوا هستم که حتی زور پس زدن دست یه آدمم ندارم!
یکبار پیش یک روانپزشک یک تستی دادم و نتایج تست خشم بالا، خودخوری بالا، گارد بسیار زیاد در برابر اطرافیان و اعتماد بنفس پایین بود. اما نشد که باز برم و بپرسم چطور دقیقا میتونم بر تمام این حس های خطرناک غلبه کنم و انسان جدیدی بشم؟
ایشون یه مقدار مذهبی بودند و در مورد مسائل جنسی و سیگار و مشروب و چه و چه هم از من سوال کردند و من به دلیل عرف اجتماع و خجالت خودم قدری احساس راحتی نداشتم که این مسائل رو برای ایشون بازگو کنم. مخصوصا اینکه ایشون جلسه قبل با پدر من هم صحبتی داشت در مورد مسائلی دیگه. (خانواده من نرمال هستند و دلیل آمدن همه ما پیش دکتر مسائل مربوط به مهاجرت و اینها بود)
خلاصه ایشون میخواست ببینه من حالت های گریز از جنس و مخالف و این قضایا رو دارم یا خیر. در اثنای اون جلسه زدم زیر گریه و گفتم واقعا من در دوران نوجوانیم اذیت شدم... اما بعدش که از اونجا رفتم حس خوبی نداشتم که اینها رو بازگو کردم. و اصلا سبک نشدم!
به هر حال من تاحالا ۲ بار به شکلتقریبا جدی دوست پسر داشتم ولی الان ۴ سال میشه که با هیچ پسری دوست نیستم و این روزها گه گاهی این مسائل به فکرم خطور میکنه فکر میکنم که شاید اینکه من ۴ ساله که دارم دوست پسر سابقم رو پس میزنم، با وجودی که اون من رو خیلی هنوز دوست داره، و اینکه تمام افرادی که در طول این مدت از هرکدوم ایراد گرفتم و نتونستم باهاشون توی رابطه برم... شاید تمام اینها دلیلش همون ترس ها و خاطرات بدیه که روی ناخودآگاه من تاثیر گذاشته؟؟؟ وقعا نمیدونم دلیلش چیه که من تا بحال تو عمرم عوشق نشدم و کسی رو دوست نداشتم... اما متاسفانه آدمهای زیادی رو عاشق و شیفته خودم کردم... و بعد دیدم نه مثل اینکه رابط یه طرفس و بدرد من نمیخوره
در ضمن در دوران مدرسه تقریبا یک دهم بقیه دوست و رفیق داشتم و همیشه توی جمع ها ناچیز ترین محبوبیت رو داشتم همیشه یکی بودم که آخرین اولویته.
حالا شما چی فکر میکنید؟ واقعا خصوصیاتم شبیه مریضای روانیه؟؟؟؟ ���������������� �������������
چه جور اقداماتی غیر از مراجعه به روانپزشک هست که من بتونم روی خودم کار کنم و آدم بهتری بشم؟ چطور فکر تلافیو کینه ها رو از سرم بیرون کنم؟